آبنبات های رنگی آیدا

جمعه 86/11/19 ::  ساعت 2:17 صبح


سلام بر خانومای گل و آقایون محترم.

 امید که حالتون خوب و سرحال باشید.

من موندم تو این مسئله که ارزش چه وبلاگی میتونه بیشتر باشه...وبلاگی که خواننده ی بیشتری داره یا نوشته ای که مطلب و حرف ارزشمندی رو به خواننده القا کنه! من خودم انواع وبلاگ ها رو با مطالب مختلف میخونم  اما خب بیشتر طرفدار مطالبی هستم که یه جورایی با ذهنم همخونی داشته باشه و نوشته هایی رو دوست دارم که خسته کننده و تکراری وبی محتوا نباشه!واینکه روشون فکر کنم
واقعا هم فکر میکنم کسانی که کلی از وقتشون رو صرف یه دنیای مجازی میکنند چه خوبه که حداکثر استفاده ی مفید و بهره مند داشته باشند.اما جدا"خاطرات روزانه ی دوستام هم واسم خیلی جالبن دوسشون دارم! حالا یه سوال : تو یه وبلاگ آدم باید برای دیگران بنویسه یا برای خودش ، یا اینکه یکی بنویسه تا دیگران نظر بدن!

(لطفا"نظرتونو درباره ی این موضوع بهم بگین! جالبه واسم بدونم!)

اما یه خاطره هم بگم که ربطی به حرفای بالا نداره
چند روز پیش من برای خرید یه سری از مایحتاج خونه به یکی از فروشگاه های اطراف رفته بودم. یکی ازین چرخ های دستی (یا شاید واگن های چرخ دار) هم دستم بود. همینطور که مشغول تماشای یکی از قفسه های خوراکی بودم ،یه دفعه با تعجب دیدم یه دختر بچه ی خوشگل ناز گوگول مگول با چشمای آبی ملوسش از پشتم اومد و دستمو گرفت و بهم گفت ماما! ای جونم این دیگه از کجا پیداش شد ! یه لحظه با خودم فکر کردم که نکنه این بچه بی پدر و مادر باشه بخواد قالب کنه خودشو! (چه فکرایی میکنم منم!) که کاش اینطور بود. تا این خوشگل قلمبه منو دید بغض کرد و دستمو ول کرد همینجوری عقب عقب رفت و تا خواستم ازش بپرسم که آیا گم شدی یه خانومی صداش کرد و اونم زودی دوید طرف مامانیــــــش..همینجوری هم نگاه میکرد به من ،لابد به این فکر میکرده که من چه شباهتی با مامانش داشتم که اشتباه گرفته..آخه جالب اینجا بود که منو اون خانم مثل فیل و فنجون بودیم در برابر هم! البته منو فنجونه حساب کنید. تنها شباهتمون شاید همون چرخ های دستمون بود!...خلاصه اینو گفتم که بگم ما هم نمردیمو مامان شدیم . ولی بعد از اون فکر کردم چه خوب میشد اگه یه بچه ی گوگولی میدادن به من باهاش بازی میکردم ...اینم تبلیغ واسه پدر مادر هایی که میخوان نصف روز بچه هاشون سرشون گرم بشه تا به کار و زندگیشون برسن.قبول میکنم(فقط گریه ووو نباشن لطفا)تومدتی که دانشگاه میرم حسابی دلم واسه ی بچه های مهدکودک تنگ میشه!

خب دیگه من برم شمام برید به کاراتون برسین!واسه این پستم دیگه هرچی پرچونگی کردم بسه.

پی نوشت: لحظه ها گذرا و خاطرات ماندگارند حاضرم تمام هستیم را بدهم تا لحظه ها ماندگار و خاطرات گذرا شوند...


 نویسنده: آیدا

نظرات دیگران


لیست کل یادداشت های این وبلاگ