سلام ستاره های اسمون دلم ...بازم اومدم... اومدم بگم غم نخورید که دنیا 2 روزه یک روزش گذشت یه روز دیگشم میگذره...بخندید که دنیا به روی دل مهربونتون بخنده...
اومدم تا گلهای باغ دوستیم رو دسته دسته کنم و به قلبهای عاشق و مهربونتون هدیه بدم..کاش میتونستم شبهای تاریک و از روزای قشنگ افتابی تون بگیرم....وکلبه دلتون رو چلچراغ بارون کنم....و تموم پرستوهای خوشبختی رو صدا بزنم تا تو دلای ناز و لطیفتون اشیونه کنند...
قبل هرچیزی باید بگم ممنونم از دوستای خوبم که بهم لطف دارن و میان وبلاگموبانظراتشون خوشحالم میکنن.
معذرت که نمیتونم زیاد بیام پیشتون و همیشه شرمندتونم.(اینم از پست امروزم):
تاقلم رومیزارم روتن این کاغذهمه کلمه هاحروف قافیه ها ازسرم
می پره بیرون...
انگاری خیلی وقته که دیگه...حتی حوصله فکرکردن هم نداره.
دستم هم ننوشته خسته میشه ...دلم میخوادبهشون بگم خیلی وقته سکوت کردم شروع نکرده خسته شدید؟؟؟
مثل اینکه به تنبلی عادت کردن یا شاید دیدن
سکوت بی دردسرترازفریاد....
فکرش وبکن خسته ای..خسته خسته تاحالاخیلی به اخررسیدی امادوباره شروع کردی ...تاکی قراره تکراربشه..
.خودش میدونه وخودش...
ادمای زیادی روتوی دنیای خدامیشناسم هرکدوم دنبال یه چیزی میدون امانمیدونن دارن دوره خودشون می چرخن نمیدونن وقتی برسن اخرش تازه می فهمن
اولشه....مثل مرگ:که شروع یه زندگی...مثل شب مثل خواب یه مثل هر چیزه دیگه ای....
پس چراغصه بخورم؟؟؟واسه چیزی که هیچوقت تمومی نداره؟؟؟پس تو چرا غصه میخوری؟؟؟...
